https://ganjepenhan.com/%d8%b9%d8%a8%d8%af%d8%a7%d9%84%d8%a8%d9%87%d8%a7-%d8%aa%d9%88%d9%84%d9%91%d8%af-%d8%a7%d9%86%d8%b3%d8%a7%d9%86-%d9%81%d8%b5%d9%84%db%b1%d9%82%d8%b3%d9%85%d8%aa%db%b1-%d8%aa%d8%af%db%8c%d9%91%d9%86/

توضیح گنج پنهان

جناب دکتر نادر سعیدی اجازه داده‌اند که از نوشتۀ ایشان با عنوان «عبدالبهاء و تولّد انسان» در سایت «گنج پنهان» بهره بریم؛ بنابراین ما از این فرصت استفاده می‌کنیم و این اثر را در چند قسمت تقدیم مخاطبان عزیز می‌نماییم.

بخش اول: اتّحاد شرق و غرب و تولّد انسان

بازسازی دین، هویت و فرهنگ در سفر عبدالبهاء به غرب

فصل ۱: نقد عبدالبهاء از تجدّد و تدیّن مرسوم(قسمت اوّل)

عبدالبهاء در مصر و اروپا و آمریکا سخنرانی‌های بسیاری را در مجامع گوناگون ادا نمود. تنّوع این مجامع و خطابات، خود حکایتی از اصل وحدت و اتّحاد است. به‌عنوان‌مثال در دو روز پیاپی عبدالبهاء در میان دو گروه به ایراد خطابه پرداخت. یکی در مرکز فقرا و بی‌خانمانان، یعنی در میان افرادی که به خاطر تعلّق به پایین‌ترین رده‌های طبقات اجتماعی حتّی خانه و کاشانه‌ای از خود نداشتند و دیگری در بالاترین مرکز فرهنگی و علمی که طبعاً بالاترین سطوح طبقات اجتماعی را تشکیل می‌داد. اولی میسیون «باوری» پناهگاه بی‌خانمانان و فقرا و دومی دانشگاه کلمبیا در نیویورک بود. عبدالبهاء در ۱۸ و ۱۹ آوریل ۱۹۱۲ در این دو جا به ایراد خطابه پرداخت. پیام او به همگان تعلّق داشت، پیامی که از شرافت انسان و حقوق بشر و عدالت اجتماعی دفاع می‌نمود. وقتی به سخنرانی عبدالبهاء در میسیون «باوری» در میان درماندگان و بی‌خانمانان نگاه می‌کنیم، جهان‌بینی و احساسات لطیف و عشق عبدالبهاء را به انسان درمی‌یابیم. ازجمله مطالبی که وی در این سخنرانی خطاب به بی‌خانمانان بیان نمود، این بود که بی‌خانمان بودن نشانۀ بی‌ارزش بودن نیست. او بیان می‌کند که بزرگ‌ترین و ارزشمندترین انسان، یعنی عیسی مسیح، نیز بی‌خانمان بود. نیازی به تذکّر نیست که با چنین بحثی چه‌گونه نور امید و احساس اعتمادبه‌نفس و ارزش انسانی در دل مظلوم‌ترین و مقهورترین گروه اجتماعی، زنده و متجلّی می‌گردد و شرافت و اهمّیت انسان به‌عنوان انسان، تأکید می‌شود:

«امشب من بسیار مسرورم، زیرا به دیدن دوستان خودم آمده‌ام … شما هرچند ذلیلید ولی عزّت ملکوت برای شماست. حضرت مسیح از فقرا بود، نه از اغنیا. از گیاه، گذران می‌نمود؛ سروسامان نداشت، در صحرا و بیابان بود … حضرت بهاءالله در بغداد جمیع را گذاشت و رفت میان فقرا. دو سال با فقرا بود. با آنها به سر می‌برد و به این افتخار می‌کرد و لقب خویش را درویش فرمود یعنی فقیر. جمیع ما را وصیت فرمود که خادم فقرا باشیم، همنشین فقرا شویم تا در ملکوت الهی مقرّب گردیم … شبی مسیح در بیابان ماند، جایی نداشت. گفت ای پدر آسمانی، برای طیور صحرا آشیانه‌هاست و گوسفندان را منزل و مأوی، امّا پسر انسان را جای سرنهادن نیست و فرمود فرش من زمین است، سراج من روشنی ماه و ستاره‌های آسمان است و پوشاکم آسمان، کیست از من غنی‌تر … حال شما تأسّی به مسیح نموده‌اید …»

(خطابات عبدالبهاء: نقل از سفینۀ عرفان، دفتر ۷، ص ۲۱)

امّا در ورای صدها مباحث و مطالب گوناگونی که در خطابه‌های متنوع در دانشگاه‌ها، گروه‌های صلح، کلیساها، کنیسه‌ها، مجامع علمی و سازمان‌های بشردوستانه توسّط عبدالبهاء ایراد می‌شود، به‌راحتی می‌توان اهمّیت بنیادی دو اصل را در همۀ آن سخنرانی‌ها مشاهده کرد. این دو اصل به شکل‌های گوناگون در سخنرانی‌های متفاوت جلوه‌گر می‌شوند و درواقع می‌توان گفت که همۀ سخنرانی‌ها به شکلی به این دو اصل برمی‌گردند.

اصل اوّل، نقد عبدالبهاء از فرهنگ تنازع بقا، فرهنگ مادّه‌پرستی و انحطاط انسان به رتبۀ طبیعت است. در آنجاست که این اصل، اساساً به نقد از ماتریالیزم و تجدّد، معطوف می‌گردد. اصل دوم، نقد عبدالبهاء از فرهنگ تعصّب دینی، سنّت‌پرستی فرهنگی و تدیّن مرسوم و متداول است. آنچه عبدالبهاء خاطرنشان می‌سازد، این است که معمولاً آنچه تدیّن نامیده می‌شود، در اکثر مواقع ضدّ دین و ضدّ خداست و در چنین شرایطی بی‌دینی به‌مراتب بهتر از دین‌خویی و تدیّن است. آشکار است که درظاهر، این دو اصل، با یکدیگر در تعارض‌اند. انتقاد عبدالبهاء از تنازع بقا و مادّه‌پرستی معطوف به این است که اثبات نماید که مدنیت مادّی باید با مدنیت روحانی همراه باشد، یعنی لزوم توجّه به اصول و ارزش‌های روحانی، تدیّن و عرفان را خاطرنشان می‌سازد. امّا در نقد عبدالبهاء از تدیّن مرسوم، لزوم اصل زمان‌مندی و تکامل و تجدّد تأکید می‌گردد. با اتّکا به مقولات و جهان‌بینی‌های متداول، نمی‌توان پیام عبدالبهاء را به‌درستی درک نمود. بر طبق ملاک‌ها و مفاهیم متداول فکری، دو اصلی که عبدالبهاء بر آنها تأکید می‌کند با یکدیگر در تعارض‌اند. امّا حقیقت این است که پیام عبدالبهاء پیامی بود نو و تاریخ‌ساز و شاید که با قاطعیت بتوان گفت که اهمّیت و مدخلیت پیام عبدالبهاء را می‌توان در ساختار سیاسی و اقتصادی و فرهنگی کنونی جهان، به‌مراتب بیش از صدسال گذشته، مشاهده کرد.

دو اصلی که عبدالبهاء برآن تکیه می‌نماید نه‌تنها در تعارض با یکدیگر نیستند، بلکه لازم و ملزوم یکدیگرند و دو جنبۀ متفاوت یک اصل واحدند. درک وحدت این دو اصل، کلید فهم پیام عبدالبهاء است. پیش از بحث دربارۀ این دو اصل، باید به این نکته نیز توجّه نماییم که تأکید بر این دو اصل، یعنی نقد تجدّد و نقد تدیّن، درعین‌حال تأکید بر اصل اتّحاد شرق و غرب است. نقد تجدّد اساساً نقد غرب است، چراکه فرهنگ غرب بیشتر با این جهان‌بینی تجدّد و ماتریالیزم معرفی می‌گردد؛ درحالی‌که نقد تدیّن اساساً نقد شرق است، زیرا که عامل چیرۀ فرهنگی در این منطقۀ سنّت‌پرستی فرهنگی و دین‌محوری بوده است. درعین‌حال به عبارتی می‌توان گفت که ازنظری آمریکای شمالی، سمبل اصل تجدّد و مادّه‌پرستی و ایران سمبلی از تدیّن و حکومت مذهبی است. بدین‌جهت است که نقد عبدالبهاء هم از تجدّد و هم از تدیّن درواقع نقدی است هم بر برخی جوانبِ جامعۀ آمریکای شمالی و هم بر برخی از جوانبِ جامعۀ ایران، درعین‌حال که این دو سرزمین هر دو دارای ویژگی‌های بسیار خلّاق و شکوهمندی هستند که باید با رهایی و آزادی از جنبه‌های ویرانگر خود، طلیعه‌دار صلح و اتّحاد جهانی، یعنی اتّحاد شرق و غرب بشوند. نیازی به تذکّر نیست که تا چه حد این واقعیت که در صدسال قبل به‌هیچ‌وجه قابل احساس نبود، هم‌اکنون به واقعیتی ملموس تبدیل شده است. ازآنجاست که باید متوجّه شد که سفر عبدالبهاء به غرب و خطابات وی در آن سرزمین دنباله و تکرار همان پیامی است که وی بیش از ۲۲ سال قبل، آن را خطاب به ایرانیان مطرح نمود. می‌توان گفت که دو نوشتۀ عمدۀ عبدالبهاء خطاب به ایرانیان، یکی رسالۀ مدنیه و دیگری رسالۀ سیاسیه که اولی در سال ۱۸۷۵ میلادی و دومی در سال ۱۸۹۳ میلادی نگاشته شد، درواقع نوعی مسافرت روحانی عبدالبهاء به ایران را تشکیل می‌دهد. به خاطر استبداد دینی و سیاسی حاکم در ایران، عبدالبهاء در تبعید از وطن خود، امکان سفر به ایران را نداشت؛ اما با نگاشتن این دو اثر (و بسیاری آثار دیگر) اگرچه نه پیکر عبدالبهاء، امّا روح وی با پیامش خطاب به ایران عزیز، به وطنی که با دل‌وجان عاشقش بود، سفر نمود.

بحث رسالۀ مدنیه، بحث دربارۀ رابطۀ تجدّد و تدیّن است. این مطلبی است که در سرتاسر تاریخ جدید ایران سؤال اصلی و مرکزی فرهنگ سیاسی و روشنفکری ما بوده است. در این باره معمولاً سه نظریه در کشمکش با یکدیگر بوده‌اند:

نظریۀ اول، نظریه‌ای بود که تدیّن را عامل عقب‌افتادگی ایران دانسته و تنها راه نجات را تجدّد غربی یعنی دنباله‌روی از فرهنگ غرب معرفی می‌نمود.

نظریۀ دوم، نظریۀ سنّت‌پرستان مذهبی بود که علّت عقب‌افتادگی ایران را تجاوز از شعایر و قوانین اسلامی معرّفی نموده، تجدّد را پلید و ضدّ خدا دانسته، راه نجات ایران را حکومت شرع و اقتدار آخوندها و طرد هر آنچه نجس و کافر و غیراسلامی است، قلمداد می‌کرد.

در این میان نظریۀ سومی هم مطرح بود و آن تأکید بر انطباق اسلام و تدیّن با تجدّد بوده و درنتیجه در عین دفاع از سنّت‌های عتیقۀ مذهبی از قبول برخی اصول تجدّد به‌خصوص تکنیک و صنعت غربی نیز باکی نداشت.

امّا رسالۀ مدنیۀ عبدالبهاء بحث نوی را دربارۀ این سه نظریه مطرح می‌کند. این رساله، هم تدیّن‌ستیزیِ نظریۀ تجدّدپرستان را نفی می‌کند و هم تجدّدستیزیِ تدیّن‌پرستانِ سنّت‌محور را. امّا نظریه‌ای که در رسالۀ مدنیه مطرح می‌شود، صرفاً بیانگر اصل انطباق سنّت و تجدّد نیست. به‌عکس ازنظر رسالۀ مدنیه نظریۀ سوم نیز نظریه‌ای نارسا و ناهشیار است. رسالۀ مدنیه نظریۀ تازه‌ای را مطرح می‌کند؛ نظریه‌ای که ایران و ایرانیان را به بازسازی همۀ ارزش‌ها و انقلابی همه‌جانبه دعوت نموده و می‌نماید. ازنظر رسالۀ مدنیه، هم تجدّد و هم تدیّن باید بازسازی شوند. درست است که می‌توان به صورت‌های گوناگون و التقاطی سنّت را با تجدّد تا حدّی آشتی داد، امّا این صورت‌ها همگی، هم با تجدّد راستین و هم با تدیّن راستین تعارض دارند. به‌عبارت‌دیگر، آنچه معمولاً در سه قرن گذشته تجدّد نامیده شده است، در بسیاری مواقع، چیزی نیست جز انحطاط انسان به رتبۀ کالا و طبیعت، تعصّب و نژادپرستی، ازهم‌گسیختگی درون آدمی و منطق بیگانگی و ازخودبیگانگی. به‌این‌ترتیب، پیشرفت تکنیک، صنعت و دانش می‌تواند در خدمت ویرانگری، استعمار، استثمار، نفرت، شقاوت و فرهنگ جنگ و پرخاشگری دربیاید. ازاین‌جهت، این نوع تجدّد درواقع آینه‌ای است از همان اصل سنّت‌پرستی که در شکل‌های مرسوم تدیّن، حاکم بوده و هست. به گفتۀ عبدالبهاء:

«در این بحر هایل هوی کلّ طوایف اروپ بااین‌همه تمدّن و صیت‌ها هالک و مستغرق و ازاین‌جهت، کلّ قضایای تمدنّیه‌شان ساقط‌النّتیجه است … تمدّن صوری بی‌تمدّن اخلاق، حکم اضغاث احلام۱ داشته و صفای ظاهر بی کمال باطن، “کَسراب بقیعة یحسبه الظّمآن مآء” انگاشته گردد … اهالی اروپ در درجات عالیهٴ تمدّن اخلاق، ترقّی ننموده‌اند؛ چنانچه از افکار و اطوار عمومیهٴ ملل اروپ، واضح و آشکار است؛ مثلاً ملاحظه نمایید که الیوم، اعظم آمال دول و ملل اروپ، تغلّب و اضمحلال یکدیگر است

(رسالۀ مدنیه، ص ۵۲)
تجدّد و تدیّن هر دو در بسیاری مواقع چیزی جز تعصّب، نفرت و پرخاشگری نیستند
تجدّد و تدیّن هر دو در بسیاری مواقع چیزی جز تعصّب، نفرت و پرخاشگری نیستند

امّا به همین ترتیب، آنچه را که اصحاب ادیان و رؤسای مذهبی معمولاً به‌عنوان تدیّن نامیده‌اند چیزی نیست جز فرهنگ ضدّ تدیّن و ضدّ خدا. تدیّن به‌عنوان فرهنگ سنّت‌پرست، اساساً توجیه و تشویق فرهنگ بیگانگی، تبعیض، نفرت و ظلم و استثمار بوده است. زمانی که اعتقاد به خدا به معنای توجیه نفرت و پرخاشگری نسبت به بیگانگان و سلب حقوق گروه‌های گوناگون مانند کافر و مرتد و نجس و زن و آزاداندیش و دگراندیش، تعریف می‌شود؛ درواقع تدیّن، دشمن اصلی دین و خداست. ازآنجاست که رسالۀ مدنیه صرفاً به بیان لزوم هماهنگی تدیّن و تجدّد اکتفا نمی‌کند، بلکه هر دو مفهوم را بازسازی می‌کند. این‌چنین فرهنگی نیازمند نفی هرگونه پیش‌داوری، سنّت‌پرستی، نژادپرستی و همۀ مظاهر فرهنگ و منطق بیگانگی و ازخودبیگانگی است. رسالۀ مدنیه دعوتی است از ایران و ایرانیان به بازسازی همۀ این ارزش‌ها.

به‌موازات رسالۀ مدنیه، عبدالبهاء در رسالۀ سیاسیۀ خویش به جنبۀ به‌خصوصی از این سنّت‌پرستی و تدیّن مرسوم، توجّه می‌کند و بر ضرورت تفکیک دیانت و سیاست، تأکید می‌نماید و آزادی و تکامل و حقوق بشر را نیازمند عدم دخالت رؤسای مذهبی در امور حکومت و حکمرانی می‌شمارد. از نظر عبدالبهاء، حکومت سران مذهبی بزرگ‌ترین دشمن خود مذهب هم هست. درگیری مذهب در حکومت، آنچه را که عصارۀ ذاتی مذهب راستین است، یعنی داوطلبانه بودنِ اعتقاد مذهبی و تأکید بر گرایشی اخلاقی و عمومی و احتراز از آلودگی و فساد دنیوی، همه را به‌یک‌باره از میان می‌برد و بدین ترتیب در بلندمدّت، هرگونه احترام به مذهب و تدیّن را در جامعه، لکّه‌دار می‌کند. بدین ترتیب، عبدالبهاء همزمان با جنبش تنباکو به ایرانیان هشدار می‌دهد که راه مبارزه با استبداد و فساد سیاسی، یکی‌کردن آخوندها و حکمرانان نیست. چنین نظامی نه‌تنها استبداد و فساد را دوچندان می‌نماید، بلکه مذهب و حرمت دین را هم از ریشه قلع‌وقمع می‌کند. به گفتۀ عبدالبهاء:

«و حال‌آنکه وظیفهٴ علما و فریضهٴ فقها مواظبت امور روحانیه و ترویج شؤون رحمانیه است و هر وقت علمای دین مبین و ارکان شرع متین در عالم سیاسی مدخلی جستند و رأیی زدند و تدبیری نمودند، تشتیت شَمل۲ موحدین شد و تفریق جمع مؤمنین گشت. نایرۀ فساد برافروخت و نیران۳ عناد جهانی را بسوخت؛ مملکت تاراج وتالان شد و رعیت، اسیر و دستگیر عوانان۴

(رسالۀ سیاسیه، ص ۱۹)

امّا بحث این مقاله بیشتر معطوف به سفر عبدالبهاء به غرب و سخنرانی‌های وی در اروپا و آمریکا و پیام این خطابات است. بدین‌جهت در این نوشته به جزیٔیات مطالب رسالۀ مدنیه و رسالۀ سیاسیه نمی‌پردازیم. ولی چنان‌که خواهیم دید، پیام عبدالبهاء به غربیان نیز درواقع شکل دیگری از همان پیامی است که او ده‌ها سال قبل در ارتباط با ایران و ایرانیان آن را مطرح نمود.

آنچه هستۀ اصلی این خطابات است، دعوت مردم دنیا به اتّحاد شرق و غرب است. امّا این اتّحاد، نیازمند فرهنگی نو در شرق و غرب است؛ فرهنگی که در همه‌چیز به جستجوی حقیقت می‌پردازد و همۀ مفروضات و سنّت‌ها و ارزش‌های خود را بررسی و بازبینی و بازسازی می‌کند. در این بازسازی است که برای اوّلین بار، حقیقت نوی در این جهان پدیدار می‌گردد. اتّحاد شرق و غرب باعث تولّد و ظهور انسان است و این امر به معنای رهایی و آزادی انسان از حیطهٔ طبیعت، تنازع بقا، منطق بیگانگی و نفرت و نابرابری است. نقد عبدالبهاء، هم از تجدّد غربی و هم از تدیّن مرسوم در شرق و غرب، نقد  انحطاط انسان به حیطۀ طبیعت، یعنی فرهنگ تنازع بقا و نفرت و بیگانگی است. به‌عکس ظهور انسان، به‌عنوان انسان، بیانگر اصل حقوق بشر، اصل وحدت عالم انسانی، اصل اتّحاد شرق و غرب و نفی طبیعت‌گرایی و مادّه‌پرستی یعنی تعریفی روحانی از انسان است. پس هر دو نقد عبدالبهاء، اثبات اصلی واحد است و آن دعوت شرق و غرب به فرهنگی انسانی است؛ یعنی فرهنگی که انواع گوناگون انسان‌زدایی را ،چه شرقی و چه غربی، پشت سر می‌گذارد و به فضای یگانگی و وحدت، قدم می‌گذارد.

سرتاسر سخنرانی‌های عبدالبهاء در اروپا و آمریکا، معطوف به رهایی انسان است. ویژگی خاص فرهنگ مادّه‌پرست و طبیعت‌مدارِ نوظهورِ اروپایی این بود که آدمی را صرفاً به‌عنوان موجودی مادّی و طبیعی معرفی نمود. تقلیل و انحطاط انسان به رتبۀ طبیعت، به رتبۀ کالا، به رتبۀ حیوان، عصارۀ فلسفه و نظریات داروینیسم اجتماعی بود که با تقلیل انسان به رتبۀ طبیعت، آدمی را مشمول دو اصل تنازع بقا و بقای اصلح نمود. آنچه در قاموس نظریۀ جامعه‌شناسی داروینیسم اجتماعی نامیده می‌شود و تا حدّ زیادی مدافع نظام رقابت عنان‌گسیخته در بازار سرمایه‌داری محض است، تنها یک نوعِ محدود این انحطاط انسان به رتبۀ طبیعت است. درواقع، بسیاری از اندیشمندانی که علیه داروینیسم اجتماعی سخن می‌گویند خود مدافع و حامی آن هستند. تنازع بقا صرفاً به معنای رقابت در بازار نیست؛ بلکه تعریفی است از انسان و هویت او که با اصل وحدت عالم انسانی و صلح عمومی در تعارض است. به‌عنوان‌مثال، مدافعان پرخاشگر ناسیونالیسم افراطی یعنی وطن‌پرستی – و نه وطن‌دوستی – که ممالک و دولت‌های دیگر را صرفاً خطر و تهدیدی برای منافع خود دیده، هدفشان تعقیب سیاست‌هایی است که به نفع خود و به ضرر دیگر دولت‌ها و کشورها منجر می‌شود؛ بدون آنکه خود بدانند مسحور و شیفتۀ داروینیسم اجتماعی هستند. اندیشۀ نژادپرستی و راسیسم که به رقابت و دشمنی نژادها و برتری و کهتری قومیت‌های گوناگون باور دارد و نجات خود را در تطهیر و سرکوب و قلع‌وقمع دیگران می‌بیند، حتّی اگر به سرمایه‌داری هم معتقد نباشد، طرفدار داروینیسم اجتماعی است. آنکه زن را در مقابل مرد می‌گذارد و به برتری یکی بر دیگری باور دارد و حقوق متفاوت برایشان قائل است، هوادار داروینیسم اجتماعی است. آنکه پیروان ادیان و مذاهب دیگر را پلید و نجس می‌داند و آنان و وجود آنان را «فساد در زمین» می‌خواند و به نفرت و بیگانگی و اجتناب و تبعیض نسبت به آنان قائل می‌شود، بدون آنکه بداند مدافع داروینیسم اجتماعی است.

می‌بینیم که هم تدیّن سنّتی و هم تجدّد مرسوم غربی هر دو به شکل‌های گوناگون از این بیماری روحانی و فرهنگی یعنی انحطاط انسان به رتبۀ طبیعت و کالا رنج برده و می‌برند. تاریخ تجدّد غرب از ابتدا علاوه بر اعلان اصل مقدّس برابری حقوق آدمیان، متأسّفانه تاریخ نژادپرستی و استعمار و پرخاشگری و ناسیونالیسم افراطی و سیاست شقاوت و تکنولوژی ارتش‌سالارانه نیز بوده است. امّا تاریخ تدیّنِ سنّتیِ شرقی (به‌علاوه شکل غربی آن) نیز تاریخ تکفیر و تنجیس، زن‌ستیزی و دگراندیش‌ستیزی و نیز خصومت با آزادی مذهب و وجدان و نفی تنوّع فرهنگی و عقیدتی بوده و هست.

آنچه در این دو فرهنگ، مشترک است انحطاط انسان به رتبۀ حیوان و کالای بی‌جان است؛ به‌عبارت‌دیگر در این دو فرهنگ هنوز مفهوم «انسان» به ظهور نپیوسته است. فرهنگی که به آدمی به‌عنوان انسان و بر اساس ویژگی‌های راستین انسان، رفتار و معامله نماید فرهنگی است که آدمی را از حیطۀ طبیعت، رهایی می‌بخشد؛ شرافت و حقوق انفکاک‌ناپذیر همهٔ آدمیان را چه شرقی و چه غربی مؤکّد می‌سازد، آزادی اندیشه و عقیده و مذهب را بزرگ‌ترین نوع فضیلت و خداپرستی می‌شمارد و ناسیونالیسم افراطی و نژادپرستی و استعمار و پرخاشگری را به اندیشه‌ای جهان‌شمول، وحدت عالم انسانی، صلح عمومی و عشق و محبّت به همۀ نوع انسان، مبدّل می‌سازد. پیام عبدالبهاء بیش از هر چیز، ضرورت رهایی و آزادی انسان از یوغ مادّه‌پرستی و طبیعت‌مداری بود. بدین‌جهت است که عبدالبهاء در سخنرانی‌هایش بارها از ضرورت اینکه انسان از طبیعت، تولّد دوباره یابد، تأکید می‌نماید. به‌عنوان‌مثال به دو بیان از عبدالبهاء توجّه می‌کنیم:

«و ازجملهٴ تعالیم حضرت بهاءالله، حرّیت انسان است که به قوّۀ معنویه از اسیری عالم طبیعت خلاص و نجات یابد؛ زیرا تا انسان، اسیر طبیعت است حیوان درنده است، زیرا منازعهٴ بقا از خصایص عالم طبیعت است و این مسألۀ منازعهٴ بقا سرچشمهٴ جمیع بلایاست و نکبت کبری

(مکاتیب عبدالبهاء، ج ۳، ص ۱۰۷)

«عالم انسانی محتاج به نفثات۵ روح‌القدس است؛ بدون این روح، عالم انسانی مرده است و بدون این نور، عالم انسانی ظلمت اندر ظلمت است؛ زیرا عالم طبیعت، عالم حیوانی است؛ تا انسان ولادت ثانویه از عالم طبیعت ننماید، یعنی منسلخ۶ از عالم طبیعت نگردد، حیوان محض است. تعالیم الهی این حیوان را انسان می‌نماید

(مکاتیب عبدالبهاء، ج ۳، ص ۱۰۹)

تولّد انسان از طبیعت و تولّدش به روح و خرد، همان تولّد راستین انسان است. انسان به‌عنوان حقیقتی روحانی، حقیقتی خردورز، حقیقتی زیبا و مقدّس، حقیقتی که نشانه و مثال خداست.

به‌عنوان‌مثال، عبدالبهاء در سخنرانی‌هایش در اروپا و آمریکا چندین بار به بررسی و تعبیر مجدّد، یعنی بازسازی این مفهوم والا و ژرف تورات می‌پردازد که بر طبق آن خدا انسان را به صورت و مثال خود می‌آفریند. این بازسازی با اندیشۀ تولّد انسان، سنخیت می‌یابد. در نقد نژادپرستی، مردسالاری، ناسیونالیسم افراطی و دیگر مظاهر فرهنگ بیگانگی، عبدالبهاء بر این نکته تأکید می‌کند که آدمی صورت و مثال خداست. امّا همین مفهوم است که هویت راستین انسان را آشکار می‌نماید. آیا آدم بودن و انسان بودن به معنای نفی نژادپرستی است و یا دفاع از نژادپرستی؟ پاسخ این سؤال آسان است. آدمی صورت و مثال خداست. امّا خدا نه پوست دارد و نه رنگ پوست. بدین ترتیب سفید بودن، زرد بودن، سیاه بودن، سرخ بودن و هر نوع رنگ دیگری کوچک‌ترین ارتباطی به مفهوم انسان و انسانیت ندارد. انسان را نمی‌توان و نباید بر اساس پوست و رنگ پوستش تعریف کرد؛ و بدین ترتیب تبعیض در میان آدمیان بر اساس رنگ پوست ایشان به معنای حمله به خدا و حمله به انسان است و البتّه مفهوم انسان را کاملاً نفی می‌نماید. یک فرد نژادپرست، انسان را به رتبۀ طبیعت و رنگ و پوست، منحط می‌سازد و درنتیجه، هم انسانیتِ دیگرِ انسان‌ها و هم انسانیتِ خودش را نفی می‌کند. او با انسان، خود و خدا دشمنی می‌ورزد.

رنگ پوست کوچک‌ترین ارتباطی به مفهوم انسان و انسانیت ندارد.

به همین شیوه، عبدالبهاء از تعریف روحانی انسان، نادرستی و عقب‌افتادگی انواع دیگر فرهنگ بیگانگی را نتیجه می‌گیرد. نظام مردسالاری – چه به شکل دینی و چه به شکل غیردینی آن – درهرحال نفی انسان و نفی خداست. باور به مردسالاری یعنی باور به اینکه خدا، پدیداری مادّی و جسمانی است که مذکّر است و مؤنّث نیست. درک اینکه خدا نه مرد است و نه زن، ضرورتاً به این معنا می‌انجامد که انسانیتِ انسان به مردانگی یا زنانگی آدم‌ها هیچ ارتباطی ندارد. حقوق زن و مرد باید مساوی باشد؛ چه اگر چنین نباشد، با یکی از آنان به‌ مانند نه انسان، بلکه یک حیوان، یک شیء بی‌جان، یک پدیدار صرفاً طبیعی رفتار می‌شود.

فرهنگ و نظام استعمار نیز دشمنی با انسان و خداست. تعریف انحصارآمیز خرد و انسانیت به‌عنوان آدم غربی و یا شرقی و توجیه هجوم و تسخیر و کشتار و استثمار و تسلّط بر دیگری تنها بدین معنی است که دسته‌ای از انسان‌ها فاقد انسانیت و شرافت و حقوق انسانی هستند و این چیزی نیست، مگر انحطاط آنان به حیطۀ طبیعت، به عرصۀ اشیاء و به رتبۀ حیوان در چهارچوب اصل تنازع بقا. آشکار است که در فرهنگ استعمار، خداوند به شکل غربی یا شرقی، به شکل آمریکایی یا ژاپنی، به شکل ایرانی یا عرب، به شکل چینی یا کره‌ای، به شکل آفریقایی یا اروپایی تعریف می‌شود. خدا هم به حیطۀ جسم، تنزّل می‌کند و این جسم با قسمت مخصوصی از کرۀ خاکی همانند می‌گردد. این است که صورت و مثال خدا هم صرفاً بر اساس این ویژگی جسمانی و ارتباط با خاک، تعریف می‌شود و چنین تعریفی توجیه قساوت و تبعیض و جنگ و استعمار می‌گردد. عبدالبهاء در سخنرانی‌اش در شیکاگو چنین گفت:

«در تورات است که خدا گفت بگذار که انسان را به صورت و مثال خود بیافرینیم… حال باید ببینیم که چه‌گونه انسان، صورت و مثال خداست و به چه ملاک و میزانی باید میان انسان‌ها امتیاز قائل شویم. این میزان، چیزی نیست، مگر کمالات الهی که در انسان تجلّی یافته است… آیا می‌توانیم میزان را رنگ نژاد و پوست قرار دهیم و بگوییم که افراد متعلّق به یک نژاد و رنگِ پوست؛ مثلاً سفید، سیاه، قهوه‌ای، زرد و یا سرخ، صورت حقیقی خالق خویش‌اند؟ پس باید نتیجه بگیریم که رنگ پوست، میزان فضل و امتیاز نیست و رنگ پوست اهمّیتی ندارد؛ زیرا رنگ پوست، امری است عَرَضی در عرصۀ طبیعت. امّا این روح و عقل انسان است که جوهر وجود انسانی است و مظهر کمالات الهی، موهبت رحمانی است و حیات ابدی

(ترجمه‌ای از صص ۷۰ – ۶۹ از کتاب: Abdu’l-Bahá,The Promulgation of Universal Peace)

البتّه این واقعیت که آدمی صورت و مثال خداست، بیش از سه‌هزارسال است که توسّط یهودیان، مسیحیان و مسلمانان تأکید شده است؛ امّا آشکار است که اصحاب این ادیان در سنّت‌پرستیِ مرسوم خویش هرگز به درک معنای این بیان ژرف و زیبا نائل نشدند، چراکه ایشان از نجاستِ دیگر گروه‌ها، از کهتری و نابرابری حقوق زنان، از طبیعی بودن برده‌داری و از تسخیر ممالک کفر دفاع کرده، حتّی هنوز هم می‌کنند. امّا می‌بینیم که عبدالبهاء در پیام تاریخ‌ساز خویش در زمانی که زنان آمریکایی حق رأی نداشتند و سیاهان آمریکایی از حقوق اوّلیۀ مدنی محروم بودند و درست در زمانی که غرب در التهاب سادیستی نژادپرستانه و ناسیونالیستی خویش برای جنگ جهانی اوّل آماده می‌شد، از ضرورت تعریف جدید انسان، وحدت عالم انسانی، صلح عمومی، ترک همۀ تعصّبات، برابری زن و مرد و دیگر اصول انسانی و روحانی سخن می‌گوید. او باور مسلمانان و مسیحیان و یهودیان را بازسازی می‌کند و از طریق آن دعوت می‌کند که فرهنگ بشری به دنبال «انسان» بگردد و با تولّد از حیطۀ طبیعت و استخلاص و رهایی انسان از عرصۀ منحطّ تنازع بقا، به تولّد انسانی راستین در این جهان منجر گردد.

این فصل ادامه دارد …

قسمت بعدی این مقاله:
عبدالبهاء و تولّد انسان: فصل۱، قسمت دوم

یادداشت‌ها:

۱- خواب‌های پریشان و بی‌معنی
۲- اجتماع، جمع
 ۳- آتش‌ها، دوزخ‌ها
 ۴- ظالمان، اشخاص فرومایه
 ۵- دمش‌ها، دمیدن‌ها
 ۶- برکنده شده، عاری شده

3
  • نادر سعیدی

.دنکیم لاسرا و یسررب ار نآ یدوز هب ام میت .تسا هدش لاسرا امش هاگدید

ارسال دیدگاه

حد اکثر ۵۰۰ کلمه

31 دقیقه

مقالات اخیر